روزهای من
روزهای من

روزهای من

اندر احوالات اینجانب در خانه ی پدری

خانه ی جدید پدری من سه اتاق خواب دارد که همگی در یک قسمت از خانه و در حصار راهرویی واقع شده اند. از آنجاییکه من همچنان و هنوز در نگهداری از باران به تنهایی ناتوانم، چند وقتیست که کوچ کرده ام اینجا تا بلکه بتوانم کمی از تجربیات مامان جان استفاده کنم و هم اینکه دست تنها نباشم. مامان جان هم که ید طولایی در میهمان نوازی و اینها دارند، در کمال سخاوت اتاق خوابشان را با تمام تجهیزات از جمله تخت و چراغ مطالعه و میز کامپیوتر و و و را در اختیاز ما یک نفر و نصفی آدم قرار داده اند. باز از آنجائیکه باران خانم هنوز روال خواب دستش نیامده، یک بار شب تا صبح بیدار است، یک بار صبح تا شب و خوب این نخوابیدنهای او یعنی اینکه دارد پدر بنده را در میاورد و طبیعتا بنده بی خواب میشوم. اگر باران شب تا صبح نخوابد، در عوض صبح تا شب می خوابد و متعاقب آن من هم می توانم دمی بخوابم، خستگی در کنم و به آرامش برسم. اما مشکل از همینجا آغاز می شود که وقتی بابا بیدار باشد، بهزاد هم در خانه، این محوطه، منظورم راهروی اتاق خوابهاست، شباهت عجیبی به خاورمیانه پیدا می کند از بس که سر و صدا و هرج و مرج بیداد می کند اینجا! از یک طرف بابا در اتاقش برنامه های صدای آمریکا و بی بی سی را تماشا می کند و در این حین دلش هم می خواهد که با موبایلش به آهنگهای مریضه خانم گوش فرا دهد که می خواند: ساغرم شکست اااااااااااااااااااااااااااااااااای ساقی؛ از آن طرف آقا بهزاد هم در اتاقش سی دی شبهای بربره را می گذارد و همزمان صدای ضبطش میاید که آقا شهرام با آن صدای زیبایش برای بهزاد خان می خواند: یک شب آتش در نیستانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی فتاد! خدا نصیبت نکند اگر تو در اتاق مامان جان در پی لحظه ای آرامش خسبیده باشی! نه تنها آرامش و آسایش نصیبت نمی شود که حتی حس می کنی از زور سرسام (صرصام؟ سرصام؟ صرسام؟ کدوم درسته آیا) جهت گردش خونت هم برعکس می شود، درنتیجه عطای آن خواب و آرامش را به لقایش می بخشی و میروی سروقت دختر؛ بیدارش میکنی و اجازه نمی دهی بخوابد تا شب؛ در نهایت شب هر دو از بی خوابی و خستگی زیاد بیهوش می شوید تا شبی دیگر بیاید و اگر باز باران جان جا به جا خوابید در شب و روز، باز آش همان آش و کاسه همان کاسه که گفتم برایت!
پ.ن. این هوا رو عشق است!
نظرات 3 + ارسال نظر
مموی عطربرنج پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 10:44 ق.ظ http://atri.blogsky.com/

باباها همیشه بیشتر فضا رو اشغال می کنن! چون فقط اخبار می بینن و تا شعاع 7 کیلومتری صداش می یاد!
بیام بچلونم اون بارانو!

بهناز یکشنبه 20 اسفند 1391 ساعت 03:37 ب.ظ

سلام
خوبی؟ درکت می کنم، من اینروزها مشغول خونه تکونی ام، کمتر می رسم بیام نت، راستی در عوض غر زدن ، خدا رو شکر کن که کمک داری . این بی خوابیها هم نمک مادریه
راستی دوباره فیس بوکم رو اکتیو کردم آدرسش رو برات می ذارم

دوستم جایی نرو دارم سرچت میکنم پیدات کنم.

افسانه چهارشنبه 23 اسفند 1391 ساعت 11:54 ب.ظ http://ืninidari.blogfa.com

سلام خاله بهاره. گل دخترت چه طوره؟
خوب کردی این روزها رو ثبت کردی... بعدها مرورشون جالب می شه خاله.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد