روزهای من
روزهای من

روزهای من

سانتی مانتال

دم نگهبانی منتظرم تا آژانس بیاید دنبالم و در همان حال سر به سر همکارم میگذارم. در حال شوخی و خوش بش هستیم که با دیدن دختری سانتیمانتال و مکش مرگ ما که آرام و با تومانینه به سمت نگهبانی گام بر میدارد و نه انگار که وارد اداره ای دولتی گردیده و نه انگار که باید کمی آن زلفین دکلره شده ی براقش را بدهد تو (چون اگه ندهد تو وای به حال کارمندی که ایشون باهاش کار دارند)، چشمانم گرد می شوند اینگونه و زمانی چشمانم اینگونه می شوند که خانم به نگهبانی نام مرا می گوید! چند ثانیه ای طول می کشد تا می فهمم سرکار خانم راننده ی آژانس می باشند و آمده اند به دنبال بنده! 

نگهبان مرا که با دهانی باز و چشمانی متحیر به او زل زده ام نشانش می دهد و اوشون همانگونه با قر و غمزه می آیند به سمتم. با هم از در خارج شده و می رویم سمت ماشین. مانده ام جلو بشینم یا عقب؟! یاد محمد میفتم که هرگاه با آژانس جایی برود، کنار راننده می نشیند، تصمیم میگیرم منهم کنار دخترک بشینم ولی با دیدن کیفش که روی صندلی کمک راننده قرار دارد، حس می کنم دلش نمی خواهد بروم کنارش پس می روم عقب. ولی تا به مقصد برسیم هم او معذب است و هم من. بارها به خود لعنت می فرستم که چرا ازش نپرسیدم کجا بشینم، به هر حال او دخترکی جوونست و از ظاهرش پیداست تا چه اندازه غرور دارد. از طرفی دخترک مدام با روسری و عینک آفتابی و آینه وسط ماشین بازی می کند که این حرکات خود گواه اینند که او تا چه حد استرس دارد و آشفته است. شایدم نیست ولی من خودم هرگاه آشفته باشم مدام با روسری یا چیزهای دم دستم بازی می کنم.

به هر حال بعد از ده دقیقه به مقصد می رسیم ولی حالِ من مثل حال کسیست که در حین انجام کاری یواشکی مچش را گرفته باشند؛ به همان اندازه معذب و خجولم. خجول از اینکه احساسات دخترک را درک نکردم. این درست که رانندگی شغل شریفیست و باید به آن افتخار هم کرد ولی نه برای دخترکی کم سن و سال که سرش پر از باد غرور است و دوست دارد مرکز توجه و تحسین باشد؛ نه برای او! آنوقت منِ نادان چه کردم؟ همینجور سیخکی رفتم عقب نشستم و خود را راضی کردم به اینکه خوب دخترک نخواست، وگرنه کیفش را از روی صندلی بر میداشت! 

هیچ خوشم نیامد از کاری که انجام دادم. نهایتا با لب و لوچه ای به غایت آویزان، کلید را در قفل می چرخانم و وارد ساختمان می شوم. آسانسور در منفی یک است ولی هرچه کلیدش را می زنم نمی آید بالا، درنتیجه خود، یک طبقه پایین می روم به خیال اینکه درِ آسانسور بسته نشده است لابد ولی در بسته بودقربانش روم خداوند عالم را که نگذاشت 10 دقیقه از زمان دل شکستنم بگذرد، بلافاصله تیر غیبی را از آسمان هفتم روانه ام کرد، با یک طبقه زیر زمین، شد 6 طبقه که پیاده رفتم بالا و آی جانم درآمد، آی جانم درآمد 

فردا دوباره همان دخترک آمد دنبالم، اینبار دیگر رویم را سفت کرده و پرسیدم من می توانم کنارتان بشینم؟ لبخند رضایت روی لبهای دخترک گواه نظر مساعدش بود... اینبار برخلاف دفعه ی قبل با رضایت و خرسندی از ماشین پیاده شدم و برخلاف اینکه فکر می کردم آسانسور همچنان خراب است، دیدم تعمیر شده و خلاصه راحت رسیدم خانه  

 

پ.ن. الهی بمیرماینکه از اون دخترک راننده ی من هم ناناحت تره

نظرات 17 + ارسال نظر
شاذه سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

چه ماجرای جالبی! خوشحالم که پایان خوشی داشت دوست من

افسانه سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://ninidari.blogfa.com/

سلام بهاره جونم

اینکه دخترک کم سن و سالی توی شهر رانندگی کنه خیلی هم خوبه وقطعا برای خودش خیلی مایه مباهاته.اما اینکه این امر شغلی برای اون به حساب بیاد شاید خیلی جالب نباشه و حتی ممکنه غرور اون رو خدشه دار کنه. اما واقعیت اینه که توی این شهر اگه درس درست و حسابی نخونده باشی پارتی نداشته باشی کار بلد نباشی حالا حالا ها برات کار پیدا نمی شه و شاید دخترک راننده آژانس تو هم جز همون دسته از آدم ها باشه. در هر حال اینکه اون شاغله خودش یک پوئن خوب برای داشتن شخصیت مستقل به شمار می ره.
اما بهاره جونم من به شخصه با اینکه زن ها مشاغل سخت داشته باشن و کم کم جای مرد ها رو توی تمام کارها بگیرن خیلی موافق نیستم. اگه دوست داشته باشی حاضرم در این رابطه با هم بحث کنیم. چون واقعا معتقدم این روند به ضرر تمام خانم هاست.

آسمون(مشی) سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 01:10 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

چه خوش می گذره که راننده آژانس به جای یه مرد سیبیل کلفت یه دختر ظریف و زیبا و خوش تیپ و خوشبو باشه!

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 01:39 ب.ظ

حالا این که خوبه. اون زن مسافر کش ها . چند روز پیش تو آزادی وایساده بود داد میزد پونک یه نفر.
یه جفت صندل و یه مانتوی رنگ و رفته و یه روسری ناجور کهنه ولی با میکاپ و موهای بلوند در حد تیم ملی.
بعد هم که سوار شدم وسط راه موبایلش زنگ خورد و گفت: دوسری دیگه میرم بالا و بعد میام خونه.

مامی سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

ای به فدای اون دل نازکت ...چقدر تو ماه و نانازی دختر
آخه چرا من اینقدر از تو خوشم اومده ....!!!!حیف که ازدواج کردی و گرنه میومدم خواستگاریت

فرداد سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 02:23 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام..
هنوز در اینجا جا نیفتاده...ولی من که مشکلی حس نمیکنم...
فقط اینکه هر روز رقبای سر سختی برای مردا پیدا میشه..
راستش ا یک برنامه ریزی درست میشه کارهایی که برای خانمها مناسب تره ایجاد کرد تا نتیجه بهتری از عملکردشون گرفت...الان مرز بین عملکرد جنسیتی رو خیلی بد داریم بر می داریم.منظورم تبعیض جنسیتی نیست...بلکه کارهایی که مردها رو مردانه تر بکنه و زن ها رو زنانه تر....نه که مردها به سمت زن شدن برن و زن ها به سمت مرد شدن....(زیر ابروی بعضی از آقایون رو دیدین؟)

طناز سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 02:25 ب.ظ

وای! من یک بار با استادم این مشکل رو پیدا کردم. یعنی راستش من اومدم برم جلو بنشینم که به استادم بر نخوره، آقای دکتر خیلی شیک کیفشو از پشت برداشت گذاشت روی صندلی کنار راننده! من خوردم به دیوار!!!!!
خدا رو شکر که قصه تو پایان خوشی داشت.

ترانه سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام بهاره جون. خوبی ؟

وقتی کار نیست، پسر و دخترای جوان راننده میشن. حتا تحصیل کرده هاشون.

بانو سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 02:42 ب.ظ http://mymindowl.persianblog.ir

یه همکار داشتم هر موقع می خواست آژانس بگیره... زنگ می زد به همین آژانس بانوان..
فرداش که می اومد کلی با راننده دوست شده بود و از راز و رمزهای زندگی هم با خبر بودن...

fafa سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.longliveahmad.blogfa.com

کلی همه کامنتای پستای قبلی رو زیر و رو کردم تا تونستم پیدات کنم خواهر... گوگل ریدر فیلتر شده و من تمامی آدرسا رو اونجا داشتم ببینم قالب عوض کردی یا من گیج می زنم؟

مجتبی سه‌شنبه 3 اسفند 1389 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.mojtabahamrang.mihanblog.com

متنت رو که خوندم یاد این شعر افتادم
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت .

راستی دیگه به من سر نمی زنیا به قول باب طاهر
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی.

سارا...خونه مهربونی ها... چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 08:13 ق.ظ

نازی چقدر دلت مهربونه...
می گم هر روز که می خوای بری خونه آژانس می گیری؟

الی چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 02:16 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

بهاره جون چرا ناراحت ؟؟ من که خیلی افتخار می کنم که زنهایمان اینطور وارد مشاغل شده اند . ایشالا چرخش واسشون بچرخه و پولدرتر از روز قبل بشن.
راستش برای خونمون پرده ی کرکره ی ام دی افی سفارش می خواستیم بدیم . یکی از دوستهای شوهرم ادرس کارخانه اش را داد توی یافت آباد و رفتیم و در کمال تعجب و خوشحالی دیدیم کارخونه ( بیشتر کارگاه بود ) مال یک خانومه . اونقدر سفت و محکم کارگر های اقا رو مدیریت می کرد که کیف کردم.
این خیلی بهتره که غرورشون جور دیگه ای لگد مال بشه .
به سلامتی خانوم ها !

به سلامتی

زهرا پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 06:38 ب.ظ http://sedayam-kon.mihanblog.com

سلام بهاره جون
منم چند روز پیش رفتم عقب نشستم وقتی یه دختری اود دنبالم. اولین بارم بود. دختره هم سن من شاید کوچیکتر حتی. کاش پیشش میشستم. اولین بار قاطی میکنه آدم دیگه!!

تینا شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://asemoone-tina

میس یو نافرم بهار جانم

من بیشتر تینا جونم... تو کجایی آخه دختر؟

مادر سفیدبرفی یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

چه نکته ظریفی رو دیدی من اگه بودم همون جلو می نشستم آخه تا به حال به آژانس بانوان زنگ نزدم...اگه اون عقب هم می نشستم هی حرف نی زدم که بینوا فکر نکنه راننده منه

افسانه یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 10:41 ق.ظ http://ninidari.blogfa.com/

بهاره جون کجایی؟؟
چرا ازت خبری نیست...
حالت خوبه خاله؟؟
نگرانت شدم.
آخه عادت کردم که وبلاگت همیشه به روز باشه...

دوستم انقدر گرفتارم و سرم شلوغه که فقط می رسم بیام نظرات و بخونم و تایید کنم و برم... حتی نمیرسم جواب کامنتا رو براتون بذارمدلم تنگ شده برای همه تون هوار تا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد