روزهای من
روزهای من

روزهای من

تصور کن

تصور کن تو یه جاده داری راه میری مثل این... لذتبخشه؛ نه؟  

تصور کن حیاط خونه تون یه چیزیه تو مایه های این... چی؟ دلم بسوزه که تو اینو داری ولی من ندارم؟ بی جنبه! 

تصور کن هر وقت که خسته میشی میری تو این خیابونه راه میری... 

تصور کن 5شنبه که با دوستات میخوای قرار بذاری، میرید یه جایی شبیه به این...

حالا همینجوری ییهو و بی ربط، تصور کن دعوای مستر بوزینه با انترزاده اش را! سکوت.... چیه بابا؟ دارم تصور میکنم خوب...  

تصور کن همون جناب مستر رو در حال ورزش صبگاهی

و باز هم تصور کن همین جناب رو با خانوم والده محترمشان!

تصور کن چه ذوقی داره میکنه این! با اون عینک مسخره اش! 

تصور کن عشق زمان پیری را...

تصور کن به فاصله یک روز چنان وقایع و اتفاقاتی برات بیفته که حس کنی به انداره 10 سال پیر شدی! اصلا خوشایند نیست؟ هنوز تو شوکی؟ به من چه مگه من فضول مردمم؟! خوب حالا چرا میزنی؛ من فقط سوال کردم؛ وا!  

تصور کن یک قرون ته جیب و از اون بدتر ته حسابت نیست، بعد یهو بهت خبر میدن اداره میخواد بهت پاداش بده؛ ذوق مرگ میشی، نه؟ نیشم و جمع کنم؛ یه بار گفتی به من چه؟! خیلی خوب بابا!  

تصور کن از یه نفر انقدر بدت بیاد که حاضر نباشی حتی یه لحظه ریخت نحصش (نحس؟) رو تحمل کنی، اونوقت دست بر قضا با همین آدم همکار میشی... تا اطلاع ثانوی عصبانی هستی نه؟ چی؟ مرده شورم رو ببره با این تصوراتم؟ عجبا! 

حالا از من و تصوراتم که بگذریم بدی یا خوبیه ماجرا اینجاست که همه ی این عکسا (اون قشنگا رو میگم) واقعی هستند و نه تصورات من! فکر کن همه اون جاهای زیبا وجود دارند و خیلی ها از وجودشون لذت می برند فقط من نمیدونم چرا اونهمه تصورات خوب مال دیگرونه ولی این تصورات بد مال من؟ هاین؟ چرا آخه اینجوریه؟ زیرا که اینگونه از خود پرسیده ام و چومکه انتظار این وقایع رو میکشم؟ اتفاقا اصلنم اینجور نیست و من تا جاییکه بتونم نیمه پر لیوان و میبینم و تا اونجا که بلدم، به افکار منفی اجازه جولون نمیدم منتهاسو من نمیدونم چی میشه که اینجوری میشه! 

نظرات 7 + ارسال نظر
آسمون(مشی) شنبه 21 آذر 1388 ساعت 12:45 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

اون همکارو نگو که اصن نمی تونم تحمل کنم!!!

امین شنبه 21 آذر 1388 ساعت 02:07 ب.ظ http://ahange-eshgh.blogsky.com

آخه این افکار منفی واقعیت دارن که بعضی وقتا وارد ذهن آدم مشن
باید تحمل کنیم دیگه

ف یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 08:30 ق.ظ

من عاشق اون تیکه پاداشم!اصلا تصورش هم بهم انرژی میده!

نازلی یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 10:26 ق.ظ

سلام
بابا متصور
چطوری؟ میبنیم که زدی توی کار تخیل و تصور این چیزا فکر کنم که دلت تعطیلی و تنوع و هیجان میخواد مگه نه؟ منم شدید ا پایه ام.
مراقب خودت باش.

بلوط یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام بهاره جونی!
چرا آخه خودتو با تصور "ا.ن" ناراحت می کنی خواهر؟؟؟
اصلا از ذهنت پاکش کن
من که دیگه عادت کردم به اینکه یه خوشبینی الکی برای همه کارام داشته باشم. شاید واقعی نباشه ولی لااقل حس خوبی بهم میده.

رها دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 10:59 ق.ظ http://weblog.zendehrood.com/raha

سلام
حالا چقدر پاداش گرفتی ؟
جاری باشید

آیلا دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 03:00 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

تصور کن که اهل افغانستان یا عراق یا سودان بودی. تصور کن که از در خونه هم می ترسیدی بیرون بیای. تصور کن حتی تو خونه ی خودتم امنیت نداشتی. تازه اگر خونه ای داشتی!
میشه آدم با تصورات قشنگ زندگی کنه. میشه از طعم چای صبحانه اش یا شیرش لذت ببره. میشه خونه رو تمیز کنه و از تمیزیش کیف کنه. میشه از لبخند مادر، خوشحالی خواهر، ماشین نوی برادر شاد شد و شکر خدا کرد.
خوش باشی

دوست جون
من که میگم همیشه سعی میکنم نیمه پر لیوان و ببینم... برا همین دوست ندارم به افغانستان و عراق فکر کنم... دوست دارم به جاهای خوش آب و هوا و زیبا و امن فکر کنم:) این قسمت حرفات خیلی به دلم نشست: میشه از طعم چای صبحانه اش یا شیرش لذت ببره. میشه خونه رو تمیز کنه و از تمیزیش کیف کنه. میشه از لبخند مادر، خوشحالی خواهر، ماشین نوی برادر شاد شد و شکر خدا کرد.
مرسی عزیزم.. تو هم خوش باشی گلم:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد